کد مطلب:152298 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:175

مسلمان شدن سرهنگ روسی پس از تنبیه شدن به خاطر توهین به عزاداران حسینی
این قضیه توسط حجة الاسلام والمسلمین جناب آقای حاج شیخ اسدالله جوانمردی از گویندگان مشهور حوزه ی علمیه ی قم بیان شده است:

در اوائل سالهای طلبگی به جهت گذراندن تعطیلات تابستان به «غریب دوست»، كه زادگاه من است، رفته بودم، بعد از ظهر یكی از روزها، از منزل بیرون آمدم و مرد غریبه ای را دیدم كه با چند نفر از ریش سفیدان، در زیر سایه ی درختی نشسته بودند. من هم پیش آنان آمدم، سلام كردم و در كنار آنان نشستم. مرد غریب در حدود شصت و پنج ساله می نمود؛ قوی هیكل و دارای چشمان زاغ بود، موهای سر و صورتش سفید بود. او مشغول صحبت بود و ضمنا بساطی هم باز كرده و بعضی از وسایل را روی آن چیده بود و دستفروشی می كرد. وقتی احساس كرد كه من طلبه هستم، شرح تاریخ زندگی خویش را چنین شروع كرد:

شاید آقایان فكر كنند كه من یك دستفروش دوره گرد عادی هستم. خیر، من از كسانی هستم كه از بالا به پایین آمده ام و در عین حال خدا را به این حال شكرگزارم.

داستان زندگی من چنین است: در آن زمانی كه كشور روسیه بلشویكی شد و لنین علمای اسلام و مسلمانان با نفوذ را، یا كشت و یا به دریا ریخت؛ جمع زیادی را نیز به قسمت «سیبری» روسیه، كه نزدیكیهای قطب و بسیار سرد است، تبعید نمود.


من در آن زمان كماندوی شهربانی سیبری بودم (به اصطلاح ما، سرهنگ شهربانی می شود). دایی من، مدعی العموم آن قسمت و در عین حال پدر خانم من بود و ما در آن سامان به نبوت حضرت داود علیه السلام معتقد بودیم و از لحاظ نسل و نژاد، روسی محسوب می شدیم.

روزی به من خبر دادند كه مسلمانان تبعیدی به صورت دسته جات فشرده بیرون ریخته اند و سر و پا برهنه راه می روند و به سر و سینه می زنند و شعر می خوانند و گریه می كنند. من هفت تیر خود را برداشتم، شلاق محكمی نیز به دست گرفتم و با جمعی از پاسبانان، جلوی آنان رفتم. یكی از آنان سرش را هم تراشیده بود و چنان كه بعدها فهمیدم قمه زن بود و در جلوی صفها با جوش و خروش «شاه حسین»، «وا حسین» می گفت و دستجات را رهبری می كرد.

من آمدم جلوی او را گرفتم و گفتم دیوانه ها چه می كنید؟! این وحشیگریها و دیوانه بازیها یعنی چه؟! گفت: امروز عاشورا، مصادف با روزی است كه پسر دختر پیغمبر ما را با لب تشنه در كربلا كشته اند. ما هم روز شهادت او را گرامی می داریم و عزاداری می كنیم. گفتم: آقای شما چند سال قبل، كشته شده است؟ گفت: بیش از هزار سال است!

گفتم: دیگر او مرده است، برای او این كارها چه فایده ای دارد و او چه می داند شما به خودتان كتك می زنید؟! او در جواب گفت: ما اعتقاد داریم كه پیشوایان ما، بعد از مردن هم، آن چنان آگاهند كه در زنده بودنشان آگاه بوده اند، و مرده و زنده ی آنان یكی است! گفتم: اگر چنین است چرا آنان را به امدادتان فرانمی خوانید كه بیایند شما را از تبعید و یا حداقل از دست من نجات بدهند؟!

او در جواب گفت: ما آقایمان را برای مثل تو «ساباخلاره» یعنی سگها فرانمی خوانیم! من عصبانی شدم و با شلاق آنچنان به زدن وی پرداختم كه پوست سر و


صورتش كنده می شد و به شلاق می چسبید! من او را می زدم و او بدون اینكه گریه كند می گفت: یا اباالفضل! (در این اثنا اشك چشمان ناقل داستان، سرازیر شد) و من هر شلاقی كه می زدم، او همچنان می گفت: ایا اباالفضل! یكمرتبه دیدم از پشت سر یك كشیده ی محكم بر من زده شد. این سیلی آنچنان در من اثر كرد كه دنیا در چشمان من تاریك شد و خیال كردم دنیا بر سر من فرود آمد.

ناقل داستان باز گریه می كرد و می گفت: این سیلی را بظاهر دائیم، كه پدر خانمم بود، زد ولی در معنا این سیلی را حضرت اباالفضل علیه السلام بر من زد. به پشت سر نگاه كردم و دیدم دائیم بر من سیلی زده است. به من پرخاش كرد و گفت: چه می كنی، و چرا این بیچاره را می كشی؟!

من به خانه برگشتم، ولی خیلی ناراحت و گیج شده بودم و سیلی كارش را كرده بود، باری، وارد خانه شدم و بدون اینكه چیزی بخورم خوابیدم. در عالم خواب، دیدم قیامت برپا شده و همه ی مردم، از اولین و آخرین، در یك صحرا جمع شده اند. مردم آنچنان به همدیگر فشار می آورند كه همه غرق عرق شده اند. گویی كه آفتاب روی سر مردم قرار دارد. گرما همه را بی طاقت كرده و زبانها از شدت تشنگی از دهانها بیرون آمده بود. همه به دنبال آب هستند و مردم به همدیگر می گویند: فقط، پیغمبر آخر زمان صلی الله علیه و آله و سلم به مردم آب می دهد.

من هم با هر وضعی بود خود را كنار حوض رساندم، دیدم كه حضرت علی علیه السلام به فرمان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مردم آب می دهد. من عرض كردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهید! حضرت علی علیه السلام فرمود: به تو آب دهم كه امروز عزادار فرزندم، حسین، را كتك زده ای؟! گفتم: آقا، اشتباه كرده ام، جبران می كنم، بفرمایید چه بگویم كه مسلمان شوم تا به من آب بدهید؟!


من، همچنان ناله و التماس می كردم كه یكمرتبه دیدم همسرم مرا بیدار كرد و گفت: پاشو، آب آوردم! گفتم: من تشنه نیستم. گفت: پس چرا از رئیس مسلمانها، با آن همه التماس، آب می خواستی؟! برای اینكه او چیزی نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تا برابر لبهایم آوردم ولی دیدم این آب مثل آبهای فاضلاب گندیده و بدبو است! گفتم: این چه آبی است كه برای من آوردی؟! گفت: مگر چگونه است؟! گفتم: بوی بد می دهد، گندیده است. همسرم گفت: این آب ایرادی ندارد، تو مسلمان شده ای، اینها را بهانه می آوری!

قانون مذهب ما این بود كه اگر كسی از دین بیرون رود، باید كشته شود. من فكر كردم كه این زن را بكشم تا مرا لو ندهد. هفت تیر را برداشتم تا بزنم ولی او فرار كرد و مستقیما به خانه ی پدرش رفت و قضیه ی مرا برای پدرش بازگو كرد. چیزی نگذشت كه به خانه ی من ریختند و درجه های مرا كندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم یگانه فرزند پدر و مادرم بودم.

من وارد زندان شدم و منتظر عواقب كار خود بودم و از طرفی ممنوع الملاقات شده بودم. در مدت توقف من در زندان، پدر و مادر تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببینند. مادرم زار زار گریه می كرد و من شكی نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد! من دو جرم داشتم: یكی اینكه از دینم بیرون رفته ام؛ و دیگری آنكه قصد كشتن همسرم را، كه دختر مدعی العموم منطقه است، داشته ام. ولی در زندان شب و روز گریه می كردم و به پیامبر خدا و حضرت علی و امام حسین و حضرت ابوالفضل علیه السلام متوسل می شدم و نجات خود را از آنان می خواستم.

بیش از دو سه روز به محاكمه ی من باقی نمانده بود، كه شبی خواب دیدم كه یكی از آن بزرگواران (البته این قسمت از یاد من رفته است، و الا خود ناقل می گفت: كه چه كسی آمد و چه نام داشت؟ - جوانمردی) به خواب من آمد و به من فرمود: «چیزی به


زمان محاكمه ی تو باقی نمانده است و اگر محاكمه شوی، كشته خواهی شد! فردا شب راه زیرزمین به پشت زندان باز خواهد بود و به پدر و مادرت گفته ایم كه در پشت زندان منتظرت باشند. فردا شب از زندان فرار كن و همراه پدر و مادرت، به سوی ایران حركت نما!»

من، بی صبرانه، منتظر فردا شب شدم. سر موعد به طرف زیرزمین رفتم، دیدم روزنه ای به بیرون باز شده است. از آنجا بیرون رفتم، دیدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم حركت كردیم و خود را به ایستگاه قطار رساندیم و قطار به راه افتاد. پس از آنكه قطار یك شب و روز مسیر خود را ادامه داد، ناگهان بی موقع قطار ایستاد. من بسیار ناراحت شدم و سؤال كردم: چرا قطار را نگه داشتند؟ گفتند: یك نفر فراری می خواهد با قطار از روسیه فرار كند و مأموران دنبال او هستند!

من باز متوسل به حضرت ابوالفضل علیه السلام شدم كه ما را نجات بدهد. عجیب اینكه مأموران همه ی قطار را گشتند ولی ما را ندیدند! از كنار ما می گذشتند ولی ما را نمی دیدند، تا بالاخره به مرز ایران نزدیك شدیم.

شب با پای پیاده كنار رود ارس، كه در مرز ایران و شوروی قرار دارد آمدیم (در اینجا باز در یاد ناقل نمانده است كه آنها چگونه از ارس گذشته اند - جوانمردی). از ارس گذشتیم و خود را به اردبیل رساندیم و در اردبیل به دست یك عالم شیعه، مسلمان شدیم. آنها نام من را غلامحسین، نام پدرم را شیرین علی، و نام مادرم را شیرین خانم گذاشتند.

سپس به كربلا رفتیم. پدر و مادرم در نجف ماندند و در همانجا مردند و به خاك رفتند، ولی من دوباره به ایران برگشتم و مدتی در فرودگاه تهران در قسمت فنی هواپیما مشغول كار شدم، ولی بعد چون فهمیدند كه من از روسیه آمده ام، بیرونم كردند. در این مدت جسمم معلول شد و الان به صورت دوره گرد دستفروشی می كنم و زندگی را می گذرانم، در عین حال خدا را شكرگزارم كه مسلمان شده ام و جزو


دوستداران اهل بیت رسول خدا علیهم السلام هستم. [1] .


[1] چهره ي درخشان، ج 1، ص 579.